پائولو كوئيلو

سرگردان در نيويورك است. با اين كه قرار ملاقاتي دارد ،

دير از خواب بيدار ميشود: وقتي هتل را ترك مي كند

 مي فهمدكه پليس اتوموبيلش را باجرثقيل برده، دير به قرارش مي رسد،

 ناهار بيش از اندازه طول مي كشد، و به مبلغ جريمه اش مي انديشد ،

 پول زيادي است ناگهان به ياد اسكناسي مي افتد كه ديروز در خيابان

 پيدا كرده . 

بين آن اسكناس و حوادثي كه آن روز صبح بر سرش آمده ، رابطه غريبي مي بيند كه ميداند؟

 شايد اين پول را پيش از كسي يافتم كه بنا بود پيدايش كند !

شايد اين اسكناس راازسرراه كسي برداشتم كه واقعا به آن نياز داشته.

 كه ميداند ؟ شايد در آن چه رقم خورده ، دخالت كرده ام 

 احساس مي كند بايد از شر اين اسكناس راحت شود ،

ودرهمان لحظه چشمش به گدايي ميافتد كه در پياده رو نشسته .

 بي درنگ اسكناس را به اومي دهد واحساس مي كند

 ميان پديده ها تعادلي برقرار كرده است گدا ميگويد : يك لحظه صبر كنيد،

 من دنبال صدقه نيستم .من يك شاعرم و مي خواهم در ازاي اين

 پول ، شعري برايتان بخوانم سرگردان ميگويد : خوب ، پس كوتاه باشد

 من عجله دارم گدا ميگويد :

اگر هنوز زنده اي ، به خاطرآن است كه هنوزبه آنجا كه بايد باشي ، نرسيده اي

پنج داستان انتخابي از وبلاگ پنجره چوبي http://woodywin.persianblog.com

 بازي روزگار

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي، ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.

دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.

آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي

توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

 «بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

 شاخه و برگ

 يک روز گرم، شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ هاي ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند.

شاخه چندين بار اين کار را دد منشانه و با غرور خاصي تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت مي برد.

برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت مي کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتي که داشت از شاخه جدا شد و بر روي زمين افتاد باغبان در راه بازگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد بي درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد .

ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که مي گفت: اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه ي حياتت من بودم.

 خدا

 در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.
آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .

  

فرشته بيكار

روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند.

هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم.

مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم.

مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!

 

 ضربه مغزي

 در يک بعد از ظهر آفتابي در يک پيک‌نيک دوستانه, يکي از خانمها به نام اينگريد به طور ناگهاني پايش بر روي سنگي لغزيده و به زمين خورد.

وي بلافاصله از زمين برخاست و به همه اطمينان داد که حالش خوب است و طوري نشده و فقط به خاطر کفش جديدش پايش بر روي سنگ کوچکي لغزيده است. اطرافيان به وي کمک کردند تا لباسها و دست و صورتش را تميز کند و از مابقي روز لذت ببرد. حال اينگريد در ظاهر خوب بود و فقط کمي شوک زده به نظر مي‌رسيد. اما غروب همان روز همسر اينگريد اطلاع داد که اينگريد حالش بد شده و در ساعت 6 بعدازظهر به بيمارستان منتقل شده و در بيمارستان از دنيا رفته است.

اينگريد در اثر ضربه‌اي که در پيک‌نيک به وي وارد شده بود دچار ضربه مغزي شده بود. اگر در ميان مهمانان فردي وجود داشت که مي‌توانست علائم اوليه ضربه مغزي را شناسايي کند احتمالاً اينگريد الان زنده بود. پس لطفاً چند دقيقه وقت بگذاريد و ادامه مطلب را مطالعه کنيد:

روش تشخيص ضربه مغزي:

پزشکان معتقدند اگر فردي که دچار ضربه مغزي شده است ظرف 3 ساعت به بيمارستان منتقل شود آنها مي‌توانند عوارض اين ضربه را به طور کامل از بين ببرند. ولي تشخيص اين حادثه و رساندن مصدوم به بيمارستان ظرف 3 ساعت کار مشکلي است چون در حالت عادي چند ساعتي طول مي‌کشد تا عوارض اين ضربه خود را نشان دهد. متاسفانه ممکن است فرد دچار صدمات جدي در ناحيه مغز شده باشد در حالي که اطرافيان اصلا متوجه هيچ علامت يا نشانه‌اي نشوند. به همين منظور پزشکان توصيه مي‌کنند که در چنين شرايطي اين سه پرسش ساده را در ذهن بسپاريد و در اولين فرصت از مصدوم بپرسيد:

1. از مصدوم بخواهيد که لبخند بزند.

2. از وي بخواهيد که هر دو دست خود را از بازو کاملا بلند کند.

3. از مصدوم بخواهيد که يک جمله ساده و مرتبط با زمان و شرايط اطراف خود بسازد. (مثلا امروز هوا آفتابي است.)

اگر مصدوم در پاسخگويي به هر يک از اين سه مورد دچار مشکل شد سريعاً مصدوم را به بيمارستان برسانيد.

بعد از اينکه تشخيص داده شد که افراد غيرمتخصص نيز تنها با اين سه پرسش مي‌توانند به ضعف عضلات صورت, مشکل در حرکت بازوها و يا مشکل در تکلم پي برده و با انتقال سريع مصدوم به مراکز درماني از مرگ مصدوم جلوگيري کنند از عموم مردم خواسته شد که اين سه پرسش را به خاطر سپرده و در موقع لزوم از آن استفاده نمايند.

رشيدالدين ميبدي

عشق و ايمان

بشر حافي گفت:در بازار بغداد مي رفتم كه يكي را هزار تازيانه مي زدند

اما آن مرد فريادي نمي كشيد سرانجام او را به زندان بردند دنبال او رفتم

از او پرسيدم:اين تازيانه ها را براي چه به تو زدند؟

گفت:از آنكه شيفته عشقم!

گفتم: چرا زاري نكردي تا ترا عفو كنند؟

گفت:زيرا معشوق من در نظاره من بود

و چنان غرق او بودم كه پرواي زاريدن نداشتم

گفتم:اگر به وصال اورسي چه مي كني؟ نعره اي زد وجان نثار كرد!

آري اگرعشق درست بود بلا به رنگ نعمت گردد

 

قابوسنامه

آدم فقير دژي است كه نمي توان فتحش كرد!

دو درويش در راهي با هم مي رفتند.يكي بي پول و ديگري پنج دينار داشت.

اين بي پول بي باك مي رفت وهرجايي مي رسيدند چه ايمن بود چه مخوف

 به آسودگي مي خوابيدوبه چيزي نمي انديشيد.

اما ديگري مدام در بيم وهراس بود كه مبادا پنج دينار از كف بدهد...

بر چاهي رسيدند كه جاي دزدان و راهزنان بود.

اولي بي پروا دست وروي خود شست وزير سايه درختي آرميد درهمين حين متوجه شد دوستش با خود چه كنم چه كنم مي كند!

برخاست از او پرسيد :اين چندين چه كنم براي چيست؟

گفت:اي جوانمرد!

با من پنج ديناراست واين جا مخوف است و من جرات خفتن ندارم...

مرد گفت: اين پنج دينار به من ده تا چاره ي تو كنم.

پنج دينارازوي گرفت ودر چاه انداخت وگفت:

رستي از چه كنم چه كنم.

ايمن بنشين ايمن بخسب وايمن بروكه؛

آدم فقير دژي است كه نمي توان فتحش كرد.

 

فواید پاره آجر

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود باسرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت. ناگهان ازبين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخوردكرد . مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديدكه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت و اورا سرزنش كرد.پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند. پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبورمي كند. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم. براي اينكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم". مرد بسيار متاثر شد و از پسر عذر خواهي كرد. برادرپسرك را بلند كرد و روي صندلي نشاند و سوار اتومبيل گرانقيمتش شد و به راهش ادامه داد. در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوندبراي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند !خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف ميزند. اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبورمي شود پاره آجربه سمت ما پرتاب كند. اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !

از عزالدین محمود کاشانی

خوی مردان خدا

آورده اند که چند یاردرصحبت ابراهیم ادهم بودند و ابراهیم ازراه کشت یا درویا باغبانی طعامی بدست می آوردوبه شب با ایشان افطارمی کرد.

روزی به صحرا رفته بود ودیر بماند؛یاران گفتند:

بیایید بی او افطار کنیم باشد که پس ازاین زودتربیاید.

چیزی بخوردند وخفتند.چون ابراهیم بازگشت و ایشان را خفته یافت، رحمش آمدوگفت:مسکینان چیزی نخورده اند و گرسنه خفته

در حال،آرد پاره ای خمیرکرد وخواست تا آتش بر افروزد،

محاسن بر خاک نهاده بود ودر آتش می دمید.

ایشان گفتند:ما افطار کرده ایم.

 ابراهیم گفت:پنداشتم که گرسنه خفته ایدوچیزی نیافته

ایشان گفتند:ببین که ما باوی چه کردیم و او با ما چه می کند؟

 

 

درخت بقا

حاکمی را خبر می دهند از درختی عجیب درهندوستان

 که میوه اش زندگی جاویدان می بخشد.

حاکم یکی از نزدیکان خود را برای جست وجوی درخت

 وچیدن میوه ی آن،راهی هندوستان می کند.

مامور حاکم از جست و جوی بسیار خود به نتیجه ای نمی رسد

وباهرکس دراین باره گفت وگومیکند،با تمسخروتعجب روبه رومی شود.

آخرالامرچون می داندکه نشانی از آن درخت نخواهد یافت،

مایوس از طلب ،قصد بازگشت میکند.

اما پیش از آنکه بار سفر بندد ،با شیخ دانشمندی رو به رو می شود

وبا شگفتی از او پاسخ می شنودکه درخت بقا همان درخت علم است

شیخ خندید و بگفتش ای سلیم...این درخت علم باشد ای علیم

توبه صورت رفته ای ای بی خبر...زان زشاخ معنی ای،بی بار وبر

گه درختش نام شد؛گاه آفتاب... گاه بحرش نام شد،گاهی سحاب

آن یکی کش صدهزارآثارخاست...  کم ترین آثار او عمر بقاست

از عباس اقبال آشتیانی

روزی یکی از وزرای سلجوقیان کمال الدین زنجانی را که از بغداد به اصفهان رسیده بود –و بعدها وزیر طغرل سوم شد-در مجلس خویش مخاطب ساخت و گفت:با وجود نا امنی راه ها،چگونه بوده است که سلامت ماندی؟مگر از جعده نیامدی؟

کمال الدین گفت:ایها الوزیر !جاده است نه جعده.

گفت:راست گفتی،جعده آن است که تیروکمان در آن می گذارند.

و مقصود اوجعبه بود که این معنی اخیر رادارد!

از علی اکبر دهخدا

 

گویند شخصی ده خر داشت

روزی بر یکی از آنها سوار شدوخران خویش را شمرد،

چون آن را که سواربودشماره نمی کرد حساب درست در نمی آمد.

پیاده شد و شمار کرد.حساب درست و تمام بود.چند ین بار در سواری

 و پیادگی شمارش را تکرارکرد.عاقبت پیاده شدو گفت:سواری

به گم شدن یک خر نمی ارزد.

بهارستان جامی

حکیمی را پرسیدندکه آدمی کی به خوردن شتابد؟

گفت:توانگر هر گاه که گرسنه باشدودرویش هر گاه که بیابد!!!

 

 نابینایی در شب؛چراغ به دست و سبو بر دوش ؛بر راهی می رفت.

یکی اوراگفت:تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟

گفت:چراغ از بهر کور دلان تاریک اندیش است

 تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند!!!

  

شاعری پیش صاحب بن عباد قصیده ای آورد.

هر بیت از دیوانی و هرمعنی زاده ی سخندانی.صاحب گفت:

از برای ما عجب قطار شتر آورده ای که اگر کسی مهارشان بگشاید

هر یک به گله ای دیگر گراید!!!

 

طناب ماکدام است؟

 مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود؛ابلیس را دید که با انواع

طنابها به دوش در گذر است .

کنجکا وشدوپرسید:ای ابلیس این طنابهابرای چیست ؟

جواب داد:برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس وسست ایمان

وطنابهای کلفت هم برای آنانی که دیروسوسه می شوند

سپس ازکیسه ای طنابهای پاره شده را بیرون ریخت

وگفت:اینها راهم انسانهای با ایمان که راضی به رضای خدایند واعتماد به نفس داشته اند پاره کرده اندواسارت را نپذیرفتند.

مرد گفت:طناب من کدام است ؟

ابلیس گفت:اگرکمکم کنی تا این طنابهای پاره را گره بزنم

خطا ی تورا به حساب دیگران می گذارم.

مرد قبول کرد.ابلیس خنده کنان گفت: عجب با این ریسمانهای

پاره هم می شودانسانهایی چون تورا به بندگی گرفت!

راستی طناب ما کدام است؟!!!

داستاني از مولوي

 

اگر مي خواهيد نسل جديد مااعتقدات بنيادي را ارج نهنداينگونه رياست كنيد

 

درصدر اسلام سفيرروم كه يكي از شجاع ترين مردان روم بود جهت مذاكره به سر حد مسلمين آمدازكسي پرسيد:عمر كجاست؟

مرداورا تا نخلستان برد وبا اشاره مردي را كه زير يك نخل خوابيده بود به او نشان دادوگفت:آن مرد عمر است!!!

سفير پرسيد :اگر اين رئيس شماست پس كاخش كو؟

زره و لباس رزمش كو؟اطرافيان خاصش كو؟

مرد گفت:در دين اسلام كسي كه ولي مسلمين مي شود كاخ نمي سازد

كار رهبران مسلمين انسان سازي است نه كاخ سازي!

عمرولي مسلمين است؛ روزرا درراه اسلام كارمي كند و شب نيز زيرهمين نخل مي خوابد...

مرد سپس به راه خويش رفت و سفير قدم پيش نهاد

 عمر را در خواب ديد ودرلرزافتاد ؛ گفت:

 

از شهانم ؛هيبت و ترسي نبود

هيبت اين مرد؛ هوشم را ربود

بي سلاح اين مرد؛ خفته در زمين

من به لرز؛درهفت عضوم؛ چيست اين ؟

 

باز گشت و مردي اعرابي را فرستاد تا عمررا بيدار كند

عمربر مي خيزد ولبخند مي زند وسفير قوت قلب مي گيرد

 نزد عمر مي رود دركنارش مي نشيند

 عمر برايش آياتي از قران تلاوت مي كند

 سرانجام مرد مي گويد:

 

اشهدان لا اله الا لله

واشهدان محمدارسول الله

 

 

بابانوئل

در زمانهای دور قبل از میلاد مسیح

زرتشت به موبدان خود وصیت کرد:روزی فرزندی در اورشلیم بدنیا می آید

که برای او پدری نیست ودرآغوش مادرش سخن میگوید؛ مردگان

زنده می دارد و بیماران شفا میدهد...او فرستاده خداست

 نزد او بروید و سلام مرا به مادر و آن کودک برگزیده برسانید

موبدان زرتشتی همچنان منتظر ولادت کودکی با این نشان بودند

و سرانجام مریم مطهر این کودک برگزیده را بدنیا می آورد

موبدان که ریشهای بلندی دارند و لباسهای بلندی می پوشند

هدایایی تهیه می کنند و نزد مریم مطهر می روند 

 می بینند کودک همان است که زرتشت فرموده بود

وقتی مسیحیان کارزیبای موبدان ایرانی را می بینند ؛ رسم بر این

می گذارند کــــه

 در شب میلاد مسیح بابا نوئل ها به خانه ها می روند و برای بچه ها هدیه می گیرند

این هم فرهنگ قشنگ ایرانیان باستان برای مسیحیت

قمارباز

قمــــاربــــاز

داستايوفسكي

معلم سرخانه بچه هاي يك ژنرال ودلباخته پولينا دخترژنرال مردي جوان و خوش قيافه است و پولينا دختري بلند قد وبور؛مغروروباوقار

همچنان دل جوانك را دردست داشت تا جايي كه اين معلم عاشق اعتراف مي كند كه حاضراست بخاطر پوليناخودش را از قله شلاتنبرگ به پايين پرتاب كند...

اما دست روزگارتقديرديگري برايشان رقم ميزند

ژنرال ورشكسته ميشودومعشوقه زيباي ژنرال؛ مادمازل بلانش همراه مادرش قصدعزيمت به پاريس را مي كند

در همان شب؛ پولينا به اتاق معلم مي رود و جريان ورشكستگي پدرش رابراي اومي گويد ناگهان جرقه اي درفكرمعلم مي جهد ومعلم به قمارخانه مي رود و درعرض چند ساعت به طرز معجزه آسايي

در قمار برنده مي شود وبا ميليونها دلاربرمي گردد وپولينا همچنان منتظر او نشسته است...

پولينا را غرق در پول ميكند؛اورادرآغوش مي كشد وبا اوهم بستر

مي شودوتا صبح درآغوش اومي خوابد...

صبح كه ازخواب بيدارميشود با تعجب مي بيند پولينا برافروخته در آستانه درايستاده وبا خشم بسته هاي پول را به صورت او پرتاب   مي كندو مي گويد:بالاخره تو مرا خريدي؟ وبه سرعت با گريه و تشنج اتاق را ترك مي كند!!!

دكتر كه در همان هتل زندگي مي كندبه سراغ معلم مي آيد و

 مي گويد: پولينا در حال نذاري است وهذيان مي گويدهمه از جريان ديشب تو و پولينا با خبر شده اند؛ بهتراست تو اينجا را ترك كني!

وقتي معلم به سرعت قصد خارج شدن ازهتل را دارد كسي او را صدا مي زند وقتي نگاهش را بدرون اتاق مي اندازد؛مادمازل بلانش زيبا او را خطاب مي كند كه:آيا كمكم مي كني جورابهايم را بپوشم؟

معلم وارد اتاق مي شودو در حالي كه به شانه هاي گندمگون مادمازل چشم دارد ساق او را مي بوسد ودعوت مادمازل را جهت همسفر شدن با او مي پذيرد وبا چمداني پراز پول با آنها همراه مي شود

مادمازل كه زيبايي سحرانگيزش همه را مفتون او ميكرد معلم را تا سر حد يك نوكرحلقه بگوش مي كشاند واو تنها به اين دلخوش است كه كنار مادمازل به خوشگذراني هاي او حسرت مي خورد

سرانجام وقتي تمام پولهاي اورا بالا مي كشداورا بيرون مي اندازد

ومعلم تنها وگرسنه درخيابان قدم مي زند كه ناگهان دستي بر

 شانه اش مي خورد ...

دكتر پولينا؛ با اواحوالپرسي كرده اورا به ناهار دعوت مي كند

بعد از اينكه اخباري از پولينا به او مي دهد بااوخداحافظي كرده و

 درآخرچند دلاردردست اومي گذارد

معلم نگاهي به پولها مي اندازد؛ با خود فكري مي كند و راهي قمارخانه مي شود...

آنا كارنينا

آنــــا كارنينا

 تــولستــوي

آنا  كاره نين؛همسر يك سياستمدار عالي رتبه و داراي يك پسر به زيبايي خوش است.

او جهت رفع اختلاف برادر و زن برادرش مسافر شده است ...

در قطار به برادرش فكرمي كند كه مدام با زنان بد كاره است و

كوچكترين ترحم و توجهي به همسرلاغر وزشتش كه مادر چندين فرزند اوست ندارد...

در همين حال؛ با پير زن بغل دستي اش گرم مي گيرد و پيرزن از او دعوت مي كند كه در ميهماني فرداي او شركت كند؛ وآنا مي پذيرد...

هنگام پياده شدن از قطارپسرپيرزن كه افسرجوان وزيبايي است به استقبال مادرش آمده ودر يك نگاه آنا وورانسكي عاشق مي شوند...

فرداي آنروزآنا با لباس زيبايي به جشن مي رود وچشمان همه را خيره ي زيبايي مسخ كننده اش مي كند...

ورانسكي از آنا دعوت ميكند تا با او برقصد و آنا مي پذيرد

چند روزي مسافرتش را بخاطر ورانسكي به تاخير مي اندازد

و مدام يكديگر را مي بينند

سرانجام آنا بر مي گردد اما نه تنها بلكه با ورانسكي...

شوهرش جلوي ايستگاه به استقبال اوآمده و آنا آنها را به هم معرفي مي كندوآنها با هم دست مي دهند و چند قدمي از آنا جلو مي افتند

در همان لحظه براي اولين بار شوهرش را برانداز ميكند

قد كوتاه؛ شكم گنده؛ وكله تاسش چقدر مفتضح بود واوخبر نداشت؟

به خواسته آنا؛ آنها به كرات ازورانسكي دعوت مي كنند تا در ميهماني هايشان شركت كند و ورانسكي در همه جا در كنار آناست   و او را مي پرستد؛اسب سواري ؛گلف؛ و...هر جايي كه آناهست  ورانسكي نيز هست

 

ورانسكي همه امتيازاتش را از دست مي دهد:پست و مقام و حتي موقعيتهاي خانوادگي اش رااما هرگزآنا را تنها نمي گذاردوهرروزبيشتر از قبل او را مي پرستدو ميخواهد...

اين رابطه علني مي شود وشوهرش به خاطر حفظ منافع اجتماعي و سياسي هرگز سخني نمي گويد!حتي حاضر مي شود در خانه مجللش اتاق خوابي را به آنا و ورانسكي اختصاص دهند !!!

آنا از ورانسكي باردار شده و دختر زيبايي بدنيا مي آورد و اين مرد سياس! باز هم بخاطر منافع اجتماعي! ناديده ميگيرد و براي دختر؛ به نام خودش شناسنامه ميگيرد!!!

آنا و ورانسكي نمي توانند خفت اين مردك را تحمل كنند واز نگاههاي متعجب و چندش آوراطرافيان خسته مي شوند وبا دخترشان آن خانه را ترك ميكنند...

در طول اين مدت آنا و ورانسكي تمام سعي خودشان را ميكنند كه طلاق آنا را بگيرند وقانونا با هم ازدواج كنند؛اما شوهرش نمي خواهد بين سران حكومتي آبرويش برود و زنش را طلاق بدهد!!!

ورانسكي به آنا مي گويد براي گرفتن طلاق نامه ات چند روزي مي روم...

امــــــــــا

يك روزدخترزيبايشان جلوي چشمان آنا زيردرشكه ميرود ومي ميرد

و آناي محزون وافسرده با خبر مي شود كه مادر ورانسكي دختر زيبايي را كه آنا قبلا ديده بود براي ورانسكي خواستگاري كرده و قراراست ورانسكي درميهماني كه به همين مناسبت ترتيب داده شده

شركت نمايد!

آنا كه همه چيزش را باخته بود نمي توانست ورانسكي را از دست بدهد وبا اين فكركه حتما ورانسكي به اوخيانت كرده به ايستگاه قطار مي رود وخودش را جلوي قطار مي اندازد

آنا ميميرد

در همان لحظه

ورانسكي سراسيمه درحالي كه طلاق نامه آنا را دردست دارد به ايستگاه ميرسد

و ورانسكي هرگز به ميهماني نمي رود و هرگز ازدواج نمي كند

 

 

 

 

حسادت

 

در افسانه ها می گویند روزی خداوند به یک آدم حسود گفت:هر چه دلت می خواهد از من بخواه.من به تو می دهم ولی به شرطی که همسایه دو برابر بدهم!

اگر میخواهی به تو یک اسب بدهم به او یک جفت اسب خواهم داد.

حال بگو چه می خواهی؟

آن شخص گفت: ای پروردگار یک چشم مرا کور کن و از

همسایه دو تا!!!        

 

شیخ صنعان

در زمانهاي قديم شيخي بوداهل صنعان/ بسيار عابد وزاهد/ شاگردان بسياري داشت و همه به او اقتدا ميكردند...

ساليان سال از عمرش را به اعتكاف و عبادت خدا صرف كرده بود و دركشورهاي مختلف مشهور بود/ هركس سوال ديني داشت نزد شيخ مي آمدو شيخ راهنمايي مي كرد...

شيخ صنعان مردي مسن بود و جهت نشر اسلام عازم روم شد...امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

به محض ورود به شهر روم دختركي چهارده ساله را نشسته بر سكويي ديد...

محو زيبايي اين دختر مسيحي گشت و همان دم عاشق او شد...

به رسم مسلمانان به خواستگاري دخترك رفت اما خانواده دخترك از شيخ خواستند كه در صورت تمايل ازدواج با اين دختر بايد شرايط آنها را بپذيرد(تا شايد شيخ از اين خواستگاري دست بردارد)

(الف) لباس روحانيت از تن به در آرد!

(ب)از اسلام خارج شود!

(ج) قران به اتش بكشد! 

(د) دو سال در خوك داني آنها از خوكهايشان نگهداري وخدمتكاري آنها نمايد!

اما با كمال تعجب ديدندكه شيخ همه آنها را پذيرفت!!!!

به همين جهت لباس از تن به در آورد/ از اسلام خارج شد/قران به آتش كشيدو در خوك داني انها مشغول بكار شد و دو سال تمام به انها خدمت كرد...

تنهادلخوشي شيخ اين بود كه هر روز دخترك را در حال بازي كردن در حياط تماشا ميكرد و گاهي دخترك لبخندي به شيخ مي زد...

سرانجام شب موعود فرا رسيد و فرداي انروز دو سال تعهد شيخ به پايان مي رسيد

اما انشب مردي در خواب شيخ امد و لگدي بر پهلوي او زد وبه او گفت:

برخيز اي شيخ! ديدي كه عشق از همه چيز برتر است؟

شيخ از خواب برخاست و با شگفتي به خود آمد و ديد كه چه خطاها كه نكرده و چه گناها كه مرتكب نشده...

پس رداي خويش خواست / غسل كرد/ و اشهد ان لا اله الالله گفت و عازم صنعان شد...امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

دخترك كه در اين مدت هر روز شيخ را مي ديد به او دل بسته بود

بدنبال شيخ دويد رداي او در دست گرفت و با اشك و تمنا از او خواست كه بماندو با او ازدواج كند/اما شيخ نپذيرفت و حقيقت را به دخترك گفت:

من بـــــــــــــــــــــــــــايد به شهر خود روم و توبه اغاز كنم!!!

شيـــــــــــــــــــــخ رفـت ...

دخترك اسلام آوردو آنقدر درفراق شيخ گريست تا بمرد.

 

هر چه هست همه عشق است و بس

 روزها در بستر بیماری می لولیدم وآنقدر در تمنای زندگی و بازیافت سلامتی ام بودم که اورا نفهمیدم

آه که چه بیهوده او را معاوضه کردم!

آن لحظاتی که همه می اندیشند دردآور و وحشت انگیز است برای من لحظه های بی نظیری بود...لحظه هایی که همواره در تمنای تجربه مجددش هستم...

روزها بود که دیوانه وار از چنگال مرگ می گریختم ...به تخت سفید بیمارستان دل بسته بودم/به چپ و راست آمدن و رفتن ها چشم دوخته بودم وبه خون گرفتن پیاپی از دستانم عادت کرده بودم...

اما می دانستم کارم تمام است!شنیده بودم مشکوک به سرطان خون هستم!

وقتی نگاههای تاسف بار اقوام و دوستانم را می خواندم!

وقتی به دلبستگی هایی که برای خود ساخته بودم می اندیشیدم!

پر از تمنا برای زنده ماندن می شدم...

دیگر اشکی برای ریختن نداشتم و نه رمقی برای مقاومت!

من در کوره خودم ذوب می شدم و هرگز کسی درد مرا نمی فهمید...

بارها در اوج گریبانگیری تب و بیچارگی ام در مبارزه / بانوی زیبایی مرا نوازش میکرد!اما بعد از اتمام موج بیماری هرگز از خود نمی پرسیدم این کیست؟مرا از کجا می شناسد؟

چرا مانند سایرین با حجاب نیست و موهای آرایش شده اش را نمی پوشاند؟

راستش را بخواهید من او را می شناختم گویا او خود من بود چون هرگز با او بیگانه نبودم!

او همه اش مهر بود و لطف/با هر گردش چشمش مرا صبوری میداد...

از نگاهش حرفهایش را می خواندم و اونیز مرا میدانست...

ارتباط کلامی نداشتیم اما همه چیز میگفتیم...

در نیمه های شب/ در تنهایم/هر وقت دلم برای عزیزی تنگ می شد

این بانوی مهربان آغوش مرا با جسم آن عزیز گرم میکرد...

به واقع جسم آن عزیز خواستنی را لمس میکردم...

سرانجام شب موعود من فرا رسید:

وقتی برادرم برای خداحافظی حتی نتوانست کلامی بر زبان بیاوردو چشمان زیبایش پر از اشک/ مرا وداع گفتند!

دانستم کارم تمام است!!!

اما آماده نبودم یعنی نمی خواستم بمیرم /من زندگی را دوست داشتم/

من عشق داشتم/به اندازه یک عمر طولانی!!!

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!   نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!...

برای من هنوز خیلی زود است /چرا من؟/چرا به این زودی؟

نـــــــــــــــــــــــــــــه...                        

آری شب موعود من فرا رسیده بود...

در کوره ای ذوب میشدم که دیوانگی را تایید میکرد و بیچارگی را تضمین!!!

واقعا به همین راحتی؟!  من باید می رفتم؟!!!

سرانجام تصمیم گرفتم از جای بر خیزم و به خنکی آب پناه ببرم...

راهروی بیمارستان را طی کردم و عقربه های ساعت وسط راهرو را خواندم:35/3

همه جا سکوت بود گویی جهان بخواب رفته بودحتی صدای ناله بیماری به گوش نمی رسید...

افسوس که خنکی آب هم نتوانست اندکی از شعله هایی را که مرا می سوزاند خاموش نماید... میخواستم برگردم امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

نه!دیگر تمام شده بود !مهلتم خاتمه یافته بود!نمی توانستم گام بردارم

یک حالت سکون یا شاید یک حالت معلق که در ان می لغزیدم

جایی که هوای دیگری استشمام میکردم هوایی که نیاز به دم و بازدم نداشت!!!

من / معلق بودم عین یک بادبادک در هوا می لغزیدم!

هرگز قدمی بر نمی داشتم /حرکتی نداشتم/ در عین سکون می لغزیدم!

یک آن او را دیدم که به سرعت وارد اتاقم میشدم بدنبالش لغزیدم...

 بی آنکه قدمی بردارم  یا تغییر حالتی در اندامم صورت گیرد بر روی تخت خوابیده بودم!!!عین یک تکه سنگ ساکن مطلق!!!

او با لبخندی دستم را در دست گرفت و هر دو در آسمان بالای شهر معلق شدیم / با هر لغزشی به شهر دیگری میرفتیم و مکانی دیگر را مسلط می شدیم...

همه را میدیدم کسانی را که برایم دعا میکردند!و اشک یریختند!

دوستانی را که مدتها بود فراموششان کرده بودم و  هرگز بیادشان نبودم!

و کسی را که دشمن خود می پنداشتم!در زیارتگاهی دیدم برایم دعا می خواند!!!

در آن حالت خاص هیچ غم و اندوهی نداشتم ونه هیچ درد و المی!!!

حتی شادی و شعفی در کار نبود!!!نه تاسفی   نه شوری و نه شوقی

من یک روح معلق بودم که با اراده او بر همه چیز تسلط می یافتم...

واز همه چیز خبر داشتم...

من هیچ چیز نبودم اما همه چیز داشتم و همه چیز من همان هیچ بود...

امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا نه

یک چیز داشتم!

آن را حس کردم / من یک ذره عشق داشتم که آن را باخود به آسمان برده بودم/ آن را بخاطر آوردم !

آری من عشقم را جا گذاشته بودم!!!چیزی که با خاطرش تپشی در من بو قوع پیوست و روح معلق مرا لرزاند!!!

در کمتر از یک پلک زدن با سرعت پرتاب شدم/ باز گشتم در همان حالت سکون بر روی تخت!!!

او در کنارم بودمدتها با من حرف زد / البته حرف نمی زد  یک نوع القا فکری بین ما رد و بدل می شدو من اینبار بیاد آورم تمنایم را و گفتم:

می دانم کار خیری نکرده ام و مومن نبوده ام و بار گناهم بس سنگین است امــــا خواهش میکنم به من یک فرصت دیگر بدهید !

من یک عشق نا تمام دارم!        من یک عشق نا تمام دارم!

و او نیز این بار با من سخن گفت:

نــــــــه / تو هرگز  گنــــــــاهی نداری!

و قرار نیـــــــست بمیـــــــــــــــــری!!!

تـــــــــــــــــــــــو آدم خوبی هستی!!!

و زنده می مـــــــــــــــــــا نـــــــی!!!

با دستان منجمدش موهایم را که همچنان از شدت تب خیس بود نوازش کرد.

او به من یک نوع اعتماد به نفس القا کرد.

دانستم آنچه را من گناه می دانسته ام اشتباهی بیش نبوده...

و عشــــــق یـــــک بــــــــــر تـــــــری است نــــــه یــــک گنـــــــــــــــاه

چشمهایم را بهم زدم /برخــــــــــــــــــــاستم/ مطلــــــــــــقا بیمار نبودم!

مانند کودکی که تازه متولد می شود  سبک بودم...

آنقدر جوان بودم و ناب که خودم حظ می کـــــردم...

لبانم بی اختیار شعری را میخواندند که سالها پیش آنرا در دبیرستان از بر کرده بودم...

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت:ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکـــــرت

چارقت دوزم کنم شانه ســـــرت

دستکت بوسم بمالم پایکــــــت

وقت خواب آیم بروبم جایکــــــت

...

من آدم مذهبی و مقید آداب نبودم / هر وقت دلم تنگ می شد با خدای خودم به روش خودم حرف میزدم امـا آنشب برخاستم به قصد وضو از اتاق خارج شدم با شگفتی دیدم عقربه های ساعت همان جاست:35/3!!

بر خود لرزیدم!واااااااااااااااااای خدای من این همه مدت زمان ساکن بوده؟

دو رکعت نماز شکر خواندم / دستی به موهایم کشیدم و از کشوی کمدم آینه ای بیرون آوردم و پس از ده روز خودم را تما شا کردم...

باور نمی کردم من عین یک عروس آرایش شده بودم با یک رنگ مهتابی حالت خاصی از زیبایی که هرگز در خودم سراغ نداشتم...

آری من بواسطه او به همه چیز رسیده بودم امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

ایکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش او را با این زندگی معا وضه نمی کردم!

 

آنگاه که:

 با نگاهی حس میکردم دشنه ای را تا اعماق وجودم می فشارند!

 عشق را به من تقدیم میکردندوافتخار تجربه اش را کسب میکردم!

آنگاه که با هر اراد ه ای دلی را اسیر خود می ساختم!

آنگاه که طعم خوشبختی را در کوچه پس کوچه های عشق مزمزه میکردم...

آنگاه که هر خواســــــــــــــــــــــــــــــــته ای را بدست می آوردم...

و اکنون که همه چیز برای من است و خوشبختی را در آغوش دارم!

هیچکدام با آن لحظات بی نظیر (با او بودن) قابل قیاس نیست...

آه... که چه بیهوده او را معاوضه کردم!!!

 

 

 

همسر فداکار

 موسي مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيكل از شكل افتاده او منزجر بود. زماني كه قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده كند. دختر حقيقتاً از زيبايي به فرشته ها شباهت داشت، ولي ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساري پرسيد:
-
آيا مي دانيد كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟
دختر در حالي كه هنوز به كف اتاق نگاه مي كرد گفت:
-
بله، شما چه عقيده اي داريد؟
-
من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامي كه من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند، ولي خداوند به من گفت:
- «
همسر تو گوژپشت خواهد بود
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:
«
اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي زيبايي است به او عطا كن
فرومتژه سرش را بلند كرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.
او سالهاي سال همسر فداكار موسي مندلسون بود .

 

 

 

گل برای مادر

 

 مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و ميخواست دسته گلي براي مادرش كه در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد كه روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه ميكرد. مرد نزديك رفت و از او پرسيد: دختر خوب چرا گريه ميكني؟
دختر در حالي كه گريه ميكرد، گفت: ميخواستم براي مادرم يك شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم، در حالي كه گل رز 2 دلار ميشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بيا، من براي تو يك شاخه گل رز قشنگ ميخرم.
وقتي از گلفروشي خارج ميشدند، مرد به دختر گفت:
مادرت كجاست؟ ميخواهي ترا برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره كرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
مرد دلش گرفت و طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي كرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد

 





ایمان

مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

 

 

دزد كلوچه

 

 

شبي در فرودگاه زني منتظر پرواز بود و هنوز چندين ساعت به پروازش مانده بود . او براي گذران وقت به كتابفروشي فرودگاه رفت ، كتابي گرفت و سپس پاكتي كلوچه خريد و در گوشه اي از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه كتاب بود كه ناگاه متوجه مرد كنار دستي اش شد كه بي هيچ شرم و حيايي يكي دو تا از كلوچه هاي پاكت را برداشت و شروع به خوردن كرد . زن براي جلوگيري از بروز ناراحتي مساله را ناديده گرفت . زن به مطالعه كتاب و خوردن هرزگاهي كلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه كرد . در همين حال دزد بي چشم و روي كلوچه پاكت او را خالي كرد . زن با گذشت لحظه به لحظه ، بيش از پيش خشمگين ميشد . او پيش خود انديشيد اگر من آدم خوبي نبودم بي هيچ شك و ترديدي چشمش را كبود كرده بودم !
با هر كلوچه اي كه زن از توي پاكت بر ميداشت ، مرد نيز برميداشت . وقتي كه فقط يك كلوچه دلخل پاكت مانده بود ، زن متحير مانده بود كه چه كند ، مرد با اينكه تبسمي بر چهره اش نقش بسته بود آخرين كلوچه را از پاكت برداشت و آن را نصف كرد . مرد در حالي كه نصف كلوچه را به طرف زن دراز ميكرد ، نصف ديگرش را در دهانش گذاشت و خورد . زن نصف كلوچه را از او قاپيد و پيش خود انديشيد :اوه ، اين مرد نه تنها ديوانه است بلكه بي ادب هم تشريف دارند . عجب!حتي يك تشكر خشك و خالي هم نكرد. زن در طول عمرش به خاطر نداشت كه اينچنين آزرده خاطر شده باشد ؛ بهمين خاطر وقتي كه پرواز او را اعلام كردند ، از ته دل نفس راحتي كشيد . سپس وسايلش را جمع كرد و بي آنكه حتي نيمنگاهي به دزد نمكنشناس بيفكند راه خود را گرفت و رفت .زن سوار هواپيما شد و در صندلي خود جاي گرفت . سپس دنبال كتابش گشت تا چند صفحه باقيمانده را به اتمام برساند . دستش را كه داخل كيفش برد از تعجب كم مانده بود بر جاي خود ميخكوب شود . پاكت كلوچه اش مقابل چشمانش بود !! زن با ياس و نااميدي نالان به خود گفت : پس پاكت كلوچه ها مال آن مرد بوده و من بودم كه از كلوچه هاي او ميخوردم ! ديگر براي عذرخواهي خيلي دير شده بود . حزن و اندوه سراپاي وجود زن را فرا گرفت و فهميد كه بي ادب ،نمك نشناس و دزد خود او بوده ...

 

 

 

گر خود آيي به خدايي رسي

 يك‌ نفر دنبال‌ خدا مي‌گشت، شنيده‌ بود كه‌ خدا آن‌ بالاست‌ و عمري‌ ديده‌ بود كه‌ دست‌ها رو به‌ آسمان‌ قد مي‌كشد.
پس‌ هر شب‌ از پله‌هاي‌ آسمان‌ بالا مي‌رفت، ابرها را كنار مي‌زد، چادر شب‌ آسمان‌ را مي‌تكاند.
ماه‌ را بو مي‌كرد و ستاره‌ها را زير و رو.او مي‌گفت: خدا حتماً‌ يك‌ جايي‌ همين‌ جاهاست. و دنبال‌ تخت‌ بزرگي‌ مي‌گشت‌ به‌ نام‌ عرش؛ كه‌ كسي‌ بر آن‌ تكيه‌ زده‌ باشد.
او همه‌ آسمان‌ را گشت‌ اما نه‌ تختي‌ بود و نه‌ كسي. نه‌ رد پايي‌ روي‌ ماه‌ بود و نه‌ نشانه‌اي‌ لاي‌ ستاره‌ها.
از آسمان‌ دست‌ كشيد، از جست‌وجوي‌ آن‌ آبي‌ بزرگ‌ هم.آن‌ وقت‌ نگاهش‌ به‌ زمين‌ زير پايش‌ افتاد. زمين‌ پهناور بود و عميق. پس‌ جا داشت‌ كه‌ خدا را در خود پنهان‌ كند.
زمين‌ را كند، ذره‌ذره‌ و لايه‌لايه‌ و هر روز فروتر رفت‌ و فروتر.خاك‌ سرد بود و تاريك‌ و نهايت‌ آن‌ جز يك‌ سياهي‌ بزرگ‌ چيز ديگري‌ نبود.
نه‌ پايين‌ و نه‌ بالا، نه‌ زمين‌ و نه‌ آسمان. خدا را پيدا نكرد.
اما هنوز كوه‌ها مانده‌ بود. درياها و دشت‌ها هم. پس‌ گشت‌ و گشت‌ و گشت.
پشت‌ كوه‌ها و قعر دريا را، وجب‌ به‌ وجب‌ دشت‌ را. زير تك‌تك‌ همه‌ ريگ‌ها را. لاي‌ همه‌ قلوه‌ سنگ‌ها و قطره‌قطره‌ آب‌ها را. اما خبري‌ نبود، از خدا خبري‌ نبود.
نااميد شد از هر چه‌ گشتن‌ بود و هر چه‌ جست‌وجو.
آن‌ وقت‌ نسيمي‌ وزيدن‌ گرفت. شايد نسيم‌ فرشته‌ بود كه‌ مي‌گفت‌ خسته‌ نباش‌ كه‌ خستگي‌ مرگ‌ است.
هنوز مانده‌ است، وسيع‌ترين‌ و زيباترين‌ و عجيب‌ترين‌ سرزمين‌ هنوز مانده‌ است. سرزمين‌ گمشده‌اي‌ كه‌ نشاني‌اش‌ روي‌ هيچ‌ نقشه‌اي‌ نيست.
نسيم‌ دور او گشت‌ وگفت: اينجا مانده‌ است، اينجا كه‌ نامش‌ تويي. و تازه‌ او خودش‌ را ديد، سرزمين‌ گمشده‌ را ديد.
نسيم‌ دريچه‌ كوچكي‌ را گشود، راه‌ ورود تنها همين‌ بود. و او پا بر دلش‌ گذاشت‌ و وارد شد. خدا آنجا بود. بر عرش‌ تكيه‌ زده‌ بود و او تازه‌ دانست‌ عرشي‌ كه‌ در پي‌ اش‌ بود. همين‌جاست.سال‌ها بعد وقتي‌ كه‌ او به‌ چشم‌هاي‌ خود برگشت.
خدا همه‌ جا بود؛ هم‌ در آسمان‌ و هم‌ در زمين. هم‌ زير ريگ‌هاي‌ دشت‌ و هم‌ پشت‌ قلوه‌سنگ‌هاي‌ كوه، هم‌ لاي‌ ستاره‌ها و هم‌ روي‌ ماه.


التماس دعا

این خفته همان کسی است که اندوهش مرده

 هنگامي که اندوه من به دنيا امد از او پرستاري کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم
اندوه من مانند همه چيزهاي زنده بالا گرفت و نيرومند و زيبا شد و سرشار از شادي هاي شگرف
من و اندوهم به يکديگر مهر مي ورزيم و جهان گرداگردمان را هم دوست مي داشتيم زيرا که اندوه دل مهرباني داشت
و دل من از اندوه مهربان شده بود هرگاه من واندوهم با هم سخن مي گفتيم روزهامان پرواز مي کردند و شب هامان آکنده از رويا بودند
زيرا که اندوه زبان گويايي داشت و زبان من هم از اندوه گويا شده بود
هرگاه من و اندوهم با هم آواز مي خوانديم همسايگان ما کنار پنجره هاشان مي نشستند و گوش مي دادند
زيرا که آوازهاي ما مانند دريا ژرف بود و اهنگ هامان پر از يادهاي شگفت
هرگاه من و اندوهم با هم راه مي رفتيم مردمان مارا با چشمان مهربان مي نگريستند و با کلمات بسيار شيرين با هم نجوا
مي کردند بودند کساني که از ديدن ما غبطه مي خوردند زيرا که اندوه چيز گرانمايه اي بود و من از داشتن او سرافراز بودم
ولي اندوه من مرد چنان که همه چيزهايي زنده مي ميرند و من تنها مانده ام که باخود سخن بگويم و با خود بينديشم
اکنون هرگاه سخن مي گويم سخنانم به گوشم سنگين مي آيند هرگاه آواز مي خوانم همسايگانم براي شنيدن نمي آيند .
هرگاه هم در کوچه راه مي روم کسي به من نگاه نمي کند. فقط در خواب صداهايي مي شنوم که با دلسوزي مي گويندببينيد اين خفته همان کسي ست که اندوهش مرده است.

 

 

 

جهنم جای این کارها نیست

درويشی قصه زير را تعريف می کرد:
  يکی بود يکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.
وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کيفيت فراگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.
فرشته نگهبانی که بايد او را راه می داد نگاه سريعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نيافت او را به جهنم فرستاد.
در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.
مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .
چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:
اين کار شما تروريسم خالص است! »
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟
شيطان که از خشم قرمز شده بود گفت:
« آن مَرد را به جهنم فرستاده ايد و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسيده
نشسته و به حرف های ديگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در
جهنم با هم گفت و گو می کنند يکديگر را در آغوش می کشند و می بوسند.
جهنم جای اين کارها نيست! لطفا ً اين مَرد را پس بگيريد!! »

وقتی قصه به پايان رسيد درويش گفت:
« با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود
شيطان تو را به بهشت بازگرداند! »

  



زیبایی رایگان است

  زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است
او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟
فروشنده گفت:
من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است

 



خردمند

 مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود
مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم
مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟
مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني
زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك كند...


 

تصمیمات خدا

 شهسواري به دوستش گفت:بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او
فقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند
ديگري گفت:موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم
وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها
را پايين ببريد
شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم
ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند...
مرشدمي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

 

 

.....؟اگر خدا هست پس

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت
در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني
مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي
و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت
به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف
با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت
مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم
مشتري با اعتراض گفت
پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
"
آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند
مشتري گفت دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد