شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

چشامو می بندم و یه بار دیگه مرور می کنم اما ...چه قصه تلخیه این حس عجیب...هر وقت که بهش فکر می کنم ...لحظاتم پر میشه از بغض ...بغضی که می شینه تو گلومو اجازه نفس کشیدن رو ازم می گیره ...هیچوقت نتونستم قصه مو تا آخرش مرور کنم ...می دونی چرا...چون آخرش می رسم به تنهایی ...به این لحظات تلخ نبودن ها وعادت کردن ها...نه اشتباه نکن قصه من توش هیچ کس به هیجکس نارو نزد..هیجکس نرفت ..هیجکس دروغ نگفت فقط من تنها شدم ...قصه من ..از من شروع شد وبه من خاتمه یافت ...من..پشت هزارتا ترس وتردیدو شک خودمو پنهان کردم ...که ....

زندگی سخت میگذره ..وقتی میدونی مخاطب خاصت دیگه نیست ،یعنی از روز اول هم نبود ...یعنی نخواستی که باشه ..فقط دستشو گذاشتی تو دست یکی دیگه که بره ..که فقط خوشبخت باشه ...بشکنی ..خورد شی اما فقط لبخند بزنی که اون نفهمه ...نفهمه دوسش داشتی ...نفهمه همه زندگیته ....

وقتی تو چشاش عشق رو دیدم ...دستم لرزید ..اما بند کیفمو محکم گرفتم وگفتم چقد هوا سرده...وقتی نگاش روی اون دختر ثابت موند وبا تردید بهم نگاه کرد ...لرزش اشک رو توچشام حس کردم اما لبخند زدم وگفتم  ..عین خودت خوشکله کلک ...بعد با صدای بلند خندیدم و....سرفه زدم ...که فکر کنه از زور خنده چشام اشک زده ....وقتی بهم گفت باهاش صحبت می کنی... مکث کردم ...پاهام سست شد ..اما تکیه به دیوار دادم و گفتم ...چرا که نه واسه تو هر کاری میکنم ...

چندسال از اون روزا می گذره اما من هنوز تو خیالشم ....چقد دوست داشتم که منم جزیی از خیال اون باشم ....اما نبودم ....از خدا می خواستم که یه روزچشای اون با عشق رو چشای من ثابت بمونه ...امانموند ...نخواست که بمونه ...

 شبی که دیدمش ...کت وشلوار تنش بود ...لپاش گل انداخته بود چشاش برق می زد ....کنارم که وایساد بهم لبخند زد و گفت .. مرسی ..اگه تو نبودی بهش نمی رسیدم ...نگاش کردم اما..دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ..لبم لرزید ...دستم لرزید ...پاهام از رمق رفت ..تکیه دادم به صندل با بغض سنگینی گفتم ...مبارکت باشه ...اما اون ..اینقد خوشحال بود که له شدنم رو ندید ...اینقد چشاش دنبال عروسش بود که منو ندیده بگیره وبره ...اون رفت ....شب سختی بود ..چهجوری از اون تالار شوم زدم بیرون ...نمی دونم ...اصلا نفهمیدم کی سوار ماشینم شدم...کی رسیدم خونه ...فقط وقتی چشام باز شد که دیگه اشکی برام نمونده بود ....

چندروز وچندشب سوگواری کردم رو نمی دونم ...اماوقتی به خودم اومدم که دیدم هیچکس کنارم نیست...که تنهایی مثه یه بختک افتاده روی زندگیمو داره خفم می کنه ...که بار یه عشق یه طرفه روی شونه هام سنگینی می کنه ...اونوقت بود که دلم به حال خودم سوخت و خواستم کاری بکنم ....دلم نمی خواست دیگه بشکنم ...پاشدم ...خاطره های اونو کنار زدم و روی همه احساسم خط کشیدم ....روی دیوار دلم نوشتم ...دیگه بسه ....زندگی باید کرد ...پس زندگی کردم ...کار کردم به خیال اینکه دارم زندگی می کنم ..خودمو غرق کار کردم ...وبعدنشستم وخوندم خوندمو خوندم ...تا قبول شم ..تا پشت صفحات کتاب خاطره مربوط به دلمرو فراموش کنم ...اما دیگه نه اون رشته مشترک....یه رشته که بتونم باهاش زخم دلمو التیام بدم ...

اما بازم بد آوردم ....بازم زخم کهنه سرباز کرد... چشم تو چشایی اون افتاد ...سه سال می شد که ندیده بودمش ..سه سال میشد که خودمو قرنتینه کردم که فراموشش کنم ..اما زهی خیال باطل دیدمش ..توی سالن بیمارستان جلوی در زایشگاه ...وقتی چشش به منه روپوش سفید افتاد گل از گلش شکفت ..نفهمید چه طوری اومد سراغم ...نفهمید چه جوری بهم خندید ..نفهمید ...دلم از اینهمه خوشحال شدنش لرزید... دلم پیروز مندانه فریاد زد ...دیدی  دیدی اونم منو دوست داشت ..ببین از دیدن من چقد خوشحال شد...دیدی سوالت جواب داشت ..آره که اونم به یادت بوده ...


اما دل ساده من ..دل احمق من ...اشتباه می کرد..اون از دیدن من خوشحال نشده بود ..از دین ناجی زندگیش که بازم می تونست بهش کمک کنه خوشحال شده بود ...تو چشام زل زد وگفت ...از دیشب تا حالا درد داره اما هنوز فارغ نشده چکار باید کرد ...کمکم می کنی ...توچشاش زل زدم ..دلم می خواست فریاد بزنم بگم ..نه نه دیگه نمی تونم ...امالبام لرزید وگفتم سعی خودمو می کنم ...

از کنارش گذشتم ....تند مثل باد ...تا بازم ناجی زندگیش باشم ...

وقتی برگشتم ...کوچولوشو به دستش دادم ...دیگه نگاش نکردم ..بازم بهش تبریک گفتم ...وازش جدا شدم ...

دو قدم ...سه قدم اما یه شنیدم اسمم رو صدا زد ...برگشتم ...پشت سرم وایساده بود ...لبخند تلخی زدم و پرسیدم ...چیزی شده ...تو چشام زل زد و گفت ...چرا ؟مات وگیج تو صورتش خیره شدم ...سرش رو پایین انداخت وگفت نتونستم نشد ...فراموشت نکردم چرا منو نخواستی؟چرا دوسم نداشتی...دستامو بالا بردم جلوی دهنشو گرفم نذاشتم حرف بزنه ...ازش فاصله گرفتم ..فرار کردم دور شدم ...دور دورتر ....

چند روزه دارم قصه مو مرور می کنم ....اون مرد سرکش مغروری بود ....به احساسات بقیه می خندید ...عشق رو قبول نداشت ..توی کلاس وقتی بحث دوست داشتن می شد ...بقیه رو دست می نداخت ومنم برای اینکه جلوش کم نیارم شریکش میشدم...من می ترسیدم ....ازش می ترسیدم از از دست دادنش می ترسیدم ..از رفتنش  ..اون زیبا بود ...وزیبا پرست ..وقتی تو آینه به خودم نگاه می کردم ...خودمو فرسنگ ها ازش دور میدیدم ..نه اینکه زشت باشم نه ..اما زیبایی اون ....شک داشتم که عاشقم بشه ...تردید داشتم که بهم دلببنده ...فقط براش شدم ی دوست ...یه دوست که حاظر بخاطر دوستش از خودش بگذره ...گذشتم ...خودمو له کردم واز خودم گذشتم نذاشتم که بفهمه دوسش دارم ...اما....ای کاش ...

شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم  گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی
 
یکی از روزهایی، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچه‌ها تشنه و من بی‌تاب و خشکیده، تنم در آتشی می‌سوخت ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته

 و عشق از چهره‌اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می‌گفت، شنیدم، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش

 اگر یک شاخه گل آرد، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه‌اش را، بسوزانند شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می‌گفت، بسی کوه و بیابان را

 بسی صحرای سوزان را، به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه‌ای تردید، شتابان شد به سوی من 

 به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می‌رفت، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می‌کرد، پس از چندی

هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه‌ام می‌سوخت به لب‌هایی که تاول داشت گفت: چه باید کرد؟

 در این صحرا که آبی نیست به جانم، هیچ تابی نیست اگر گل ریشه‌اش سوزد که وای بر من برای دلبرم‌، هرگز دوایی نیست

 واز این گل که جایی نیست، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را، چنان می‌رفت و من در دست او بودم، و حالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت، اما راه پایان کو؟ نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می‌سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد، دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد، کمی اندیشه کرد، آنگه

مرا در گوشه‌ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت، زهم بشکافت

  اما! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود، با غم رو به رو می کرد

  نمی دانم چه می گویم؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب‌های او فریاد بمان ای گل، که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

 و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

 گل همیشه عاشق شد

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

شیوانا برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت:" به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد وبا آن می رود." سپس شیوانا سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. شیوانا گفت:"این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد.حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را!" مرد جوان مات و متحیر به شیوانا نگاه کرد و گفت:" اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!" شیوانا لبخندی زد و گفت:" پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده." شیوانا این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با شیوانا همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از شیوانا پرسید:" شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟" شیوانا لبخندی زد و گفت:" من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم. من آرامش برگ را می پسندم .