شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

شعری زیبا از دکتر علی شریعتی 

پریشانم
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
می‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!

 

 

 

 

وخداوند زن را آفرید

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... 

 اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله
وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند....
مراقب باش....
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد
بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست. به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم،  میدانست.
با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست.
بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم.
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی؟"
خدا گفت: من؟"
فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟”
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا.
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند

 

 

 

تو میآیی؛ یقین دارم که می آیی؛ زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند؛ تو می آیی.....
پشیمان هم ....
دو دستت التماس آمیز؛ می آید به سوی من
ولی پر میشود از هیچ ؛ دستی دست گرمت را نمی گیرد
صدایت در گلو بشکسته وآلوده با گریه ، به فریادی مرا با نام می خواند
و میگوید که اینک من ، سرم بشکن؛ دلم را زیر پا له کن ولی برگرد........
همه فریاد خشمت را، به جرم بی وفایی ها ، دو رنگی ها ، جدایی ها....
به روی صورتم بشکن؛ مرو ای مهربان بی من، که من دور از تو تنهایم !!
ولی چشمان پر مهری ، دگر بر چهره مهتاب مانندت نمی ماند
لبانی گرم با شوری جنون انگیز ، نامت را نمی خواند
دگر آن سینه پر مهر آن سد سکندر نیست
که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
دو دست کوچکش ، با پنجه های گرم و لغزنده ؛ میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد ؛
پریشانش نمی سازد؛ هزاران باره هستی را به پای تو نمی بازد
زن کوچک چه خاموش است
تو می آیی ؛ زمانی که نگاه گرم من دیگر به روی تو نمی افتد ؛ هراسان.....
هر کجا؛ هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید؛ مبادا برنگاه دیگری افتد
دو چشم من ترا دیگر نمی خواند ؛ به شوقی دلکش و شیرینو تو هر چند بار دیگری در چشمهایت جستجو باشد،
سراب آرزو باشد و لبهایت ؛ لبان گرم وتب دارت ؛ کتاب روشنی از بهر عمری گفتگو باشد :
و عطر صد هزاران بوسه شیرین دوباره روی آن لغزد ؛ محالست این که بتوانی بر آن چشمان خوابیده؛
دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی؛ نگاهت را به گرمی بر نگاه من بیاویزی؛ به لبهایم کلام شوق بنشانی
محالست این که بتوانی دوباره قلب آرام مرا ؛ قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی ؛ برنجانی؛
محالست این که بتوانی مرا دیگر بگریانی؛
تو می آیی یقین دارم ؛ ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاکست ؛
دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد ؛ به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد ؛
جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سرد گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه

بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش ؛ نرم می لغزد؛جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو
دگر آن دستها هرگز برآن گیسو نمی لغزد ؛ پریشانش نمی سازد؛ دلی آنجا نمی بازد ؛ تو می آیی !!!
یقین دارم تو با عشق ومحبت باز می آیی ؛ ولی افسوس...........
آن گرما به جانم در نمی گیرد ؛ به جسم سرد وخاموشم دگر هستی نمی بخشد؛
اگر صدها هزاران بوسه ازپا تا سرم ریزی ؛ دگر مستی نمی بخشد
یقین دارم که میآیی ؛ بیا ای آنکه نبض هستیم در دستهایت بود ؛ دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود
بیا ای آنکه رگهای تنم با خون گرم خود تماما معبری بودند تا نقش تو را همچون گل سرخی ؛ به گلدان دل پاکیزه گرمم برویانند
یقین دارم که میآیی ؛ بیا؛ تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد ؛ نگاهت غرق اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد؛
دلت را جا گذاری شاید آنجا که سنگ بسترم باشد 

 

به قول این دوست جو گیر من عشقم می خواد باشه اینجوری آتشین که ادم بسوزه  نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جان من نظر یادتون نره