شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

می آمد همیشه و شاید گاهی و من غافل از این امدن های تکراری نمی دیدمش .. نه می شناختمش و نه  می خواستم بدانم کیست !؟ هیچ چیز برایم جالب نبود حتی نگاه های گاه و بیگاهش ... هیچ چیز ... من سخت چون سنگ و او روشن چون آیینه ... من مغرور و او ساده...  

ان روز ها نمی دانستم دوست داشتن یعنی همین امدنهای بی بهانه ... یعنی همین دیدن های تکراری ...یعنی همین سکوت های همیشگی ...روزها ثانیه ها گذشتند و من غافل بودم ... 

اما روزی دیگر ندیدمش ... و چشمانم بی تاب شدند .. نمی دانم چرا بهانه ندیدن غریبه را می گرفتند ... غریبه ای که اکنون برایم آشنا شده بود ... من دیگر من نبودم ... اکنون خود برای خود غریبه شده بودم .. حسی عجیب داشتم ... غوغایی درونم بر پاشده بود که نمی دانستم برای چیست ... برای اوست یا برای خود ... در جستجویی بودنش ...دیدنش ... اما سهیمه هر روز امدنش کمی اندک شده بود ... شاید اکنون فهمید بود به بودنش عادت کرده ام عادت عادت  

اما نه عادت نبود ... نیاز بود نیازی گنگ ...گنگ ... و او انگار همین را می خواست....چرا که وقتی شعله اشتیاقم را دید ...دیگر نیامد... دیگر ندیدمش ... دیگر ندیدمش ....شاید این روزها رسم همه ی ادمها همین باشد بیایند عاشق کنند و بعد ..