شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

 

 

 

تو میآیی؛ یقین دارم که می آیی؛ زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند؛ تو می آیی.....
پشیمان هم ....
دو دستت التماس آمیز؛ می آید به سوی من
ولی پر میشود از هیچ ؛ دستی دست گرمت را نمی گیرد
صدایت در گلو بشکسته وآلوده با گریه ، به فریادی مرا با نام می خواند
و میگوید که اینک من ، سرم بشکن؛ دلم را زیر پا له کن ولی برگرد........
همه فریاد خشمت را، به جرم بی وفایی ها ، دو رنگی ها ، جدایی ها....
به روی صورتم بشکن؛ مرو ای مهربان بی من، که من دور از تو تنهایم !!
ولی چشمان پر مهری ، دگر بر چهره مهتاب مانندت نمی ماند
لبانی گرم با شوری جنون انگیز ، نامت را نمی خواند
دگر آن سینه پر مهر آن سد سکندر نیست
که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
دو دست کوچکش ، با پنجه های گرم و لغزنده ؛ میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد ؛
پریشانش نمی سازد؛ هزاران باره هستی را به پای تو نمی بازد
زن کوچک چه خاموش است
تو می آیی ؛ زمانی که نگاه گرم من دیگر به روی تو نمی افتد ؛ هراسان.....
هر کجا؛ هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید؛ مبادا برنگاه دیگری افتد
دو چشم من ترا دیگر نمی خواند ؛ به شوقی دلکش و شیرینو تو هر چند بار دیگری در چشمهایت جستجو باشد،
سراب آرزو باشد و لبهایت ؛ لبان گرم وتب دارت ؛ کتاب روشنی از بهر عمری گفتگو باشد :
و عطر صد هزاران بوسه شیرین دوباره روی آن لغزد ؛ محالست این که بتوانی بر آن چشمان خوابیده؛
دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی؛ نگاهت را به گرمی بر نگاه من بیاویزی؛ به لبهایم کلام شوق بنشانی
محالست این که بتوانی دوباره قلب آرام مرا ؛ قلبی که افتادست از کوبش بلرزانی ؛ برنجانی؛
محالست این که بتوانی مرا دیگر بگریانی؛
تو می آیی یقین دارم ؛ ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاکست ؛
دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد ؛ به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد ؛
جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماند و در آغوش سرد گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه

بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش ؛ نرم می لغزد؛جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو
دگر آن دستها هرگز برآن گیسو نمی لغزد ؛ پریشانش نمی سازد؛ دلی آنجا نمی بازد ؛ تو می آیی !!!
یقین دارم تو با عشق ومحبت باز می آیی ؛ ولی افسوس...........
آن گرما به جانم در نمی گیرد ؛ به جسم سرد وخاموشم دگر هستی نمی بخشد؛
اگر صدها هزاران بوسه ازپا تا سرم ریزی ؛ دگر مستی نمی بخشد
یقین دارم که میآیی ؛ بیا ای آنکه نبض هستیم در دستهایت بود ؛ دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود
بیا ای آنکه رگهای تنم با خون گرم خود تماما معبری بودند تا نقش تو را همچون گل سرخی ؛ به گلدان دل پاکیزه گرمم برویانند
یقین دارم که میآیی ؛ بیا؛ تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد ؛ نگاهت غرق اشک پشیمانی بروی پیکرم باشد؛
دلت را جا گذاری شاید آنجا که سنگ بسترم باشد 

 

به قول این دوست جو گیر من عشقم می خواد باشه اینجوری آتشین که ادم بسوزه  نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جان من نظر یادتون نره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد