شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

نمی دانم که دانست او دلیل گریه هایم را ؟ نمی دانم که حس کرد او حضورش  در سکوتم را ؟ و نمی دانم که می دانست ز عاشق بودنش مستم وجود ساده اش بوده که من اینگونه دل بستم ؟

5 وارونه چه معنا دارد؟خواهرکوچکم این را پرسید؟ من به او خندیدم؟ کمی ازرده و حیرت زده گفت ؟روی دیوار و درختان دیدم ؟باز هم خندیدم؟گفت دیروز خودم دیدم ؟مهران پسر همسایه 5 وارونه به مینو میداد؟آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید؟بغلش کردم و بوسیدم و باخود گفتم؟ بعدها وقتی غم ؟سقف کوتاه دلت را خم کرد ؟بی گمان می فهمی ؟5 وارونه چه معنا دارد.

زندگی درک همین امروز است فهم نفهمیدن هاس ظرف امروز پر از بودن توست شاید این خنده که امروز دریغش کردیم  آخرین لحظه  همراهی ماست.

 

 

 

دلتنگم! از چه؟ نمی دانم !! شاید از هیچ و شاید  از همه چیز !و تمام سهم من از زندگی همین دلتنگی ست ....و لحظه های پر از اضطراب پر از تنهایی .. ....گاه می خواهم فریاد بزنم انقدر که خلوت سرد تنهایی ام پر شود از فریاد های بی تکرار ...اما عاقبت سکوت پیروز این نبرد میشود ...

نگاهم تلخ است می دانم ...

و حرفهای ناگفته ام تلخ تر بازهم میدانم

چه کنم که سکوت

تنها همدم تنهایم شده 

و تنهایی تنها

همدم این روز های تکراری .....

تمام شد تابلویی که با عشق شروع کردم امروز تمام شد خالی از هر شور وحالی ... نمی دانم ازچه می گریزم از تو  از خود یا از تکرار ... داستان کلاغ دوبار جان گرفته ...وهمه وجودم را به اتش کشانده ... دوباره نفرت به خاطر همه یی روزهای از دست رفته ا م به مهمانی ام امده ..نمی دانم پذیرایش باشم ... یا تنهایش بگذارم ...نمی  دانم ...

وقتی دفتر خاطراتم را ورق میزنم .. چشمهایم دوباره بارانی می شود ... وان روز را به یاد می اورم که پشت یک انتظار ...به دیدنت امدم اخرین روز با هم بودمان بود یادت می اید ... من بودم وتو دوستانی که مرا غریبه می پنداشتند... تنها دلیل بودنم تو بودی .. یادت امد ... ان روز کنارت ایستاده بودم وتو غافل از انهمه شور ... تحقیرم کردی... انقدر که دیگر نتوانتستم بمانم .. من از تو بگریختم از توی که تمام هستی ام بودی...بگریختم ..و در پشت هزاران حرف ناگفته فراموشت کردم ... دیگر نخواستم ببینمت ..نه تو را و نه خاطره های مشترکی که با تو داشتم ... یکسال گذشت یکسال از انروز شوم گذشت ... تو امدی ... درست تمام شده بود ... و خبر قبولیت سراسر دانشگاه راپر کرده بود .. ومن اما خود را بی خبری می زدم ...نمی خواستم دیگر در موردت فکر کنم ... برایت جایگزینی گذاشته بودم...کسی که هیچ شباهتی به تو نمی داد ... اما حیف که تو با امدنت دوباره درونم را پراز غوغا کردی ... من بیزار بودم نه از تو بلکه از سستی  احساست خود ...تو امدی ومن دوباره در چارچوب تنهایی ام محصور شدم  ....ومن ماندم و تنهایی!!!!!