شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

شاید اما نه......

گپ و داستان کوتاه

"کرگدن ها هم عاشق می شوند"

کرگدن گفت: نه؛ امکان ندارد کرگدن ها با کسی دوست بشوند.
دم جنبانک گفت: اما پشت تو می خارد.لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند ... یکی باید حشره های تو را بر دارد.
کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم .پوست من خیلی کلفت است .همه به من می گویند « پوست کلفت ».


دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز,دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.
کرگدن گفت: ولی من که قلب ندارم , من فقط پوست دارم.
دم جنبانک گفت: این امکان ندارد , همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو ؟ کجاست ؟ , من که قلب خودم را نمی بینم.
دم جنبانک گفت: خوب , چون از قلبت استفاده نمی کنی , قلبت را نمی بینی ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.
کرگدن گفت:نه ,من قلب نازک ندارم , من حتما یک قلب کلفت دارم.
دم جنبانک گفت: نه , تو حتما یک قلب نازک داری , چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی ,به جای اینکه لگدش کنی,به جای این که دهن گشاد وگنده ات را باز کنی و ان را بخوری , داری با او حرف می زنی.
کرگدن گفت:خوب , این یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: وقتی یک کرگدن پوست کلفت, یک قلب نازک دارد یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد , می تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چه؟
دم جنبانک گفت: یعنی
بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم,بگذار
کرگدن چیزی نگفت .یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت.فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید.
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت.کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید .اما نمی دانست از چی خوشش می آید.
کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟
دم جنبانک گفت:نه,اسم این نیاز است ,من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود,احساس خوبی داری.یعنی احساس رضایت می کنی,اما دوست داشتن از این مهمتر است.
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.
روزها گذشت,روزها,هفته ها وماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست .هر روزپشتش را می خاراند. و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد,برای یک کرگدن کافی است؟
دم جنبانک گفت:نه,کافی نیست.
کرگدن گفت:درست است کافی نیست.چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم .راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ,چرخی زد و آواز خواند ,جلوی چشمهای کرگدن.
کرگدن تماشا کرد وتماشا کرد و تماشا کرد.اما سیر نشد.
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند.کرگدن با خودش فکر کرد:این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن روی زمین.وقتی کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسیدوگفت: دم جنبانک, دم جنبانک عزیزم,من قلبم را دیدم,همان قلب نازکم را که می گفتی ,اما قلبم از چشمم افتاد.حالا چه کار کنم؟
دم جنبانک بر گشت و اشکهای کرگدن را دید.آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز,تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.
کرگدن گفت:راستی اینکه کرگدنی دوست دارد :دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ,قلبش از چشمش می افتد,یعنی چه؟
دم جنبانک چرخی زد و گفت:یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق می شوند.
کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟
دم جنبانک گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ,اما دوست داشت دم جنبانک باز هم حرف بزند.باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند وباز قلبش از چشمهایش بغلتد.
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد ,یک روز حتما قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخند زد وبا خودش گفت:من که اصلا قلب نداشتم .حالا که دم جنبانک به من قلب داد,چه عیبی دارد ,بگذار تمام قلبم را برای او بریزم.

 

کاش می دانستی :

 

می خندند ... نمی دانم من هم باید لبخند بزنم ؟یا برایش مرثیه بخوانم .... می خنددو من هم پشت دیوار سکوت می خندم ....همه چیز انگار دوباره پایان می پذیرد وقصه من دوباره تکرار می شود... شاید تنهایی به من عادت کرده است ... دیروز بود ... که دوباره چشمانم غبار آلود شد ..نمی دانستم چه باید بگویم ... من هیچ نمی خواستم جز اندکی با او بودن را ...یک روز !!خواسته ام انگار زیاد بود !... افسوس می خورم افسوس که نمیداند به او عادت کرده ام ... به لبخندش و نگاهی که سرد است ...زبانم بند امده بود ... مثل دیوانه ای که هیچ نمی فهمید نگاهش می کردم ... نمی دانستم تبریک بگویم یا به خود تسلیت ... دلیل این تصمیمش هر چه بود ... برای من دوباره تکرار بود تکرار ..با خود دوباره شعر همیشگی ام را تکرار کردم

شاید اما نه

امدن و رفتن و شاید

اما نه همان رفتن بدرقه گر امدن هاست

ماندن معنایی ندارد !!!

(می آید عاشق می کند و بعد

محو می شود)

دیشب خواندمش

به راستی قانون همین است

تو دل می بندی و دیگری

دل از تو می کند

می اید ...می اید دوباره

بازی شروع می شود

و تو بازیچه این بازی

مغلوب...

باخود گفتم :

دیگر نه به امدنی فکر می کنم و نه به

بودنی

شاید اینبار

من مسافری باشم

می روم

عاشق می کنم وبعد

امانه من

همیشه مغلوب می شوم

می دانم .........

همه می خندند  ومن پشت تصویر سیاه و سفید یک صخره ... به خود می اندیشم ... به تنهایی ..

وبه لبخند های احمقانه همیشگی ام ... نمی دانم ... چرا سکوت دوباره مهمانم شده ....مهمان چشمان غبار الودم ..شاید می داند که دوباره تنهایی به سراغم امده است ...

ازاو جدا شدم ... خداحافظ ...نی دانم با او خداحافظی کردم یا با نیمه یی گم شده ام ...به

کوچه می زنم .... تنها ... باز هم تنها... صدای کلاغ به گوشم می رسد ... باز مهمانم شد .. اشک را می گویم ....می خندم به خود و این عینک سیاه ... که چون حصاریی جلوی چشمان بارانی ام را گرفته است ...

-یکم خنده بد نیست

به پسر که متلک پران از کنارم می گذرد ... نگاه می کنم و باز هم می خندم .. به او .. به خود وبه تنهایی ام ...

صدای دنگ دنگ ...اس ام اس ...خنده ام را که اینبار بابغض غریبی ست بیشتر می کند ....مریم است...چه روزهای خوبی بود ....سنگ صبوری که دیگر نیست ... نمی دانم نمی دانم چه باید کرد ...کاش  اینجا بود ... صدای کلاغ باز می پیچد ....ومن به قصه ام می اندیشم ....

(مریم جان جات خیلی خالیه این شعر جدیدمه ....شاید اما نه ...)))

 

 

 

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم

نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به

 این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من

 رو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی

 خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم

 پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم

 متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم

و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی

 خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی

 پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به

 پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا

و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد

 و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی

 خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

 ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که

 عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به

 سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من

 گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی

 خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله"

 رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه

. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت

 " تو اومدی ؟ متشکرم"

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی

 خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون

 خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری

 که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من

 اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه

. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم دارم