"کاش نقاش بودم
چیره دست و توانا"
چون او[1]
لیک آنوقت
در درون بوم سپید احساس
می کشیدم چشمت را
در پس پرده لرزان حریر
می نمودم واژه عشق را
رنگین
و پس از آن
رنگ چشمان تو را می دیدم
خیره بر جلوه یی زیبایی تو
می کشیدم
"آه"
که ای کاش او اینجا می بود
چشم خویشش را می دید
لیک آنوقت
ز احساس من آگاه می بود .......
[1] . بزرگترین نقاش (خدا)
سلام دوستان امروزبه خاطر لطف شما عزیزان قطعه از اشعار خودمو نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد ...خواهش می کنم که نظر یادتون نره (از مجموعه غم را باید گریست).
آیا برده هستی؟
پس دوست نتوانی بود
آیا خودکامه هستی؟
پس دوستی نتوانی داشت
در زن دیر زمانی است که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند از این رو زن را توان دوستی نیست او عشق را می شناسد و بس . (فردریش نیچه)