-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 آذرماه سال 1392 22:39
چشامو می بندم و یه بار دیگه مرور می کنم اما ...چه قصه تلخیه این حس عجیب...هر وقت که بهش فکر می کنم ...لحظاتم پر میشه از بغض ...بغضی که می شینه تو گلومو اجازه نفس کشیدن رو ازم می گیره ...هیچوقت نتونستم قصه مو تا آخرش مرور کنم ...می دونی چرا...چون آخرش می رسم به تنهایی ...به این لحظات تلخ نبودن ها وعادت کردن ها...نه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 11:41
شقایق گفت با خنده نه تب دارم، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز، نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت، تمام غنچهها تشنه و من بیتاب و خشکیده، تنم در آتشی میسوخت ز ره آمد یکی خسته، به پایش خار بنشسته...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 11:57
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود . شیوانا از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی شیوانا را دید بی اختیار گفت:" عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ " شیوانا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 11:34
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 شهریورماه سال 1389 12:37
مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر. اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن. هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی. یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است. هیچوقت به یک مرد نگو...
-
یکی از اشعار من
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 11:26
رفتنش را دیدم ودر خود شکستم مثل یک ققنوس پیر سوختم و در خاکستر نشستم ***** بعد از او در شبی سردو سیاه وامانده در سکوت در جستجوی بودنش انبوه خاطرات خویش را کردم مرور ****** آغاز این سفر افسانه ایست غریب تلخی نمی شناخت آکنده بود از نشاط گرمی یک نگاه آرامشی عجیب بر قلب من نشاند این شد شروع آن حس قشنگ من هستی من شد و قلبم...
-
عشق واقعی
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 12:52
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میدان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 12:52
از بهار پرسیدم عشق یعنی چه ؟"گفت :" تازه شکفته ام هنوز نمیدانم از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه ؟"گفت :"فعلا در گرمای وجودش غرقم. از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت در جلوه رنگارنگ آن رنگ باخته ام . از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه "گفت :" مثل برف آرام و بی صدا روی قلبت مینشیند و تو نمیفهمی که او...
-
متنی فوق العاده زیبا و خواندنی از گفتگو با حضرت آدم
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 12:27
نامت چه بود؟ آدم فرزند؟ من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت محل تولد؟ بهشت پاک اینک محل سکونت؟ زمین خاک آن چیست بر گرده نهادی؟ امانت است قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا،اینک به قدر سایه بختم به روی خاک اعضاء خانواده؟ حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک روز تولدت؟ روز جمعه، به گمانم روز عشق رنگت؟...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مردادماه سال 1389 15:12
خدا مشتی خاک را بر گرفت. می خواست لیلی را بسازد، از عشق خود در آن دمید و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد. اکنون سالیانی است که لیلی عشق می ورزد، لیلی باید عاشق باشد. زیرا خداوند در آن دمیده است و هرکه خدا در آن بدمد، عاشق می شود. لیلی نام تمام انسان های واقعی !!!! لیلی زیر درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 11:37
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 10:07
عاشق شدم من در زندگانی بر جان زد آتش عشق نهانی یک سو غم او یک سو دل من در تار مویی در این میانه دل میکشاند ما را بسویی عاشق شدم من در زندگانی بر جان زد آتش عشق نهانی جانم از این عشق بر لب رسیده اشک نیازم بر رخ چکیده یک سو غم او یک سو دل من در تار مویی در این میانه دل میکشاند ما را بسویی زین عشق سوزان بی عقل و هوشم می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مردادماه سال 1389 13:26
شعری زیبا از دکتر علی شریعتی پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی میگویی؟! خداوندا!...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1389 12:19
وخداوند زن را آفرید هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 16:33
تو میآیی؛ یقین دارم که می آیی؛ زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند؛ تو می آیی..... پشیمان هم .... دو دستت التماس آمیز؛ می آید به سوی من ولی پر میشود از هیچ ؛ دستی دست گرمت را نمی گیرد صدایت در گلو بشکسته وآلوده با گریه ، به فریادی مرا با نام می خواند و میگوید که اینک من ، سرم بشکن؛ دلم را زیر پا له کن ولی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 12:36
باری اگر روزی کسی از من بپرسد چندی که در روی زمین بودی چه کردی؟ من می گشایم پیش رویش دفترم را گریان و خندان بر می افرازم سرم را آنگاه می گویم که بذری نو فشانده است تا بشکفد تا بردهد بسیار مانده است در زیر این نیلی سپهر بیکرانه چندان که یارا داشتم در هر ترانه نام بلند عشق را تکرار کردم با این صدای خسته شاید خفته ای را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 12:24
کارمای نیک این مطلب، نوشتهای کوتاه و در عین حال جذاب است که دالایی لاما برایسال 2008 تنظیم کرده است. 1- به خاطر داشته باش که عشقهای سترگ ودستاوردهای عظیم، بهخطر کردنها و ریسکهای بزرگ محتاجاند. 2- وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده. 3- این سه میم را از همواره دنبال کن: * محبت و احترام به خود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 11:56
پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟". پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 11:53
جاناتان که ناشنوا متولد شده است بعد از عمل جراحی برای اولین بار صدای مادرش را میشنود. پستانک کودک پس از شنیدن صدای مادر از شدت هیجان از دهانش می افتد// پدر از این لحظه بیادماندنی فیلمبرداری میکند... مادر: سلام. پستانک از دهان کودک می افتد. جاناتان با دهانی باز متعجب و شگفت زده مادرش را نگاه میکند! مادر: این صدا رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1387 08:10
می آمد همیشه و شاید گاهی و من غافل از این امدن های تکراری نمی دیدمش .. نه می شناختمش و نه می خواستم بدانم کیست !؟ هیچ چیز برایم جالب نبود حتی نگاه های گاه و بیگاهش ... هیچ چیز ... من سخت چون سنگ و او روشن چون آیینه ... من مغرور و او ساده... ان روز ها نمی دانستم دوست داشتن یعنی همین امدنهای بی بهانه ... یعنی همین دیدن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1387 10:03
نمی دانم که دانست او دلیل گریه هایم را ؟ نمی دانم که حس کرد او حضورش در سکوتم را ؟ و نمی دانم که می دانست ز عاشق بودنش مستم وجود ساده اش بوده که من اینگونه دل بستم ؟ 5 وارونه چه معنا دارد؟خواهرکوچکم این را پرسید؟ من به او خندیدم؟ کمی ازرده و حیرت زده گفت ؟روی دیوار و درختان دیدم ؟باز هم خندیدم؟گفت دیروز خودم دیدم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1387 08:17
دلتنگم! از چه؟ نمی دانم !! شاید از هیچ و شاید از همه چیز !و تمام سهم من از زندگی همین دلتنگی ست ....و لحظه های پر از اضطراب پر از تنهایی .. ....گاه می خواهم فریاد بزنم انقدر که خلوت سرد تنهایی ام پر شود از فریاد های بی تکرار ...اما عاقبت سکوت پیروز این نبرد میشود ... نگاهم تلخ است می دانم ... و حرفهای ناگفته ام تلخ تر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 13:01
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت. هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این " خودم" کیست؟ کدام است؟ هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1387 10:39
شریفترین دلها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد. زرتشت **** از من که گذشت.. اما اگر باز در سرت هوای خداحافظی داشتی، از همانن ابتدا سلامی نکن.. **** نازکتر از بلورم و نرم تر از حریر.. اگر هم قصد شکستن داری، سنگ بی انصافیست! **** دستم بوی گل می داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما هیچ کس فکر نکرد که آخر شاید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مردادماه سال 1387 11:41
دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم . هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود . اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد . دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد...
-
کاش نقاش بودم
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1387 20:09
"کاش نقاش بودم چیره دست و توانا" چون او [1] لیک آنوقت در درون بوم سپید احساس می کشیدم چشمت را در پس پرده لرزان حریر می نمودم واژه عشق را رنگین و پس از آن رنگ چشمان تو را می دیدم خیره بر جلوه یی زیبایی تو می کشیدم "آه" که ای کاش او اینجا می بود چشم خویشش را می دید لیک آنوقت ز احساس من آگاه می بود...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1387 11:03
آیا برده هستی؟ پس دوست نتوانی بود آیا خودکامه هستی؟ پس دوستی نتوانی داشت در زن دیر زمانی است که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند از این رو زن را توان دوستی نیست او عشق را می شناسد و بس . (فردریش نیچه)
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مردادماه سال 1387 12:01
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید مگر مساحت رنج مرا حساب کنید فضای دلم را شکسته رسم کنید خطوط منحنی خنده را خراب کنید این عکس ها رو از لینک انتخاب کرده ام http://forum.hammihan.com/showthread.php?t=11256
-
یادمان باشد :
سهشنبه 8 مردادماه سال 1387 07:53
پشت پا زدم به خود ، به خویش باهمه وجودبی وجود خویش . من شکسته ام درون خود. با دروغ با فریب.... سکانس 1 : پشت پنجره نشسته ام ...به ماه نگاه می کنم ..دل اونم انگار بد جوری شکسته ... مثه من زانوی غم بغل گرفته و داره به اهنگ مشترکمون گوش می ده ...نمی دونم ....تصمیم گرفته ام فراموش کنم ... خودمو زمان رو وشاید اونو ... ماه...
-
پدر
سهشنبه 1 مردادماه سال 1387 12:32
For My Dad For the father that you are, and the father that you've been, If I had a choice to make, I'd choose you, Dad, again. For the trials I put you through, and for the times I let you down, I'm proud you've finally seen, how God turned my life around. You never ran away, when the times were tough to take......