دلتنگم! از چه؟ نمی دانم !! شاید از هیچ و شاید از همه چیز !و تمام سهم من از زندگی همین دلتنگی ست ....و لحظه های پر از اضطراب پر از تنهایی .. ....گاه می خواهم فریاد بزنم انقدر که خلوت سرد تنهایی ام پر شود از فریاد های بی تکرار ...اما عاقبت سکوت پیروز این نبرد میشود ...
نگاهم تلخ است می دانم ...
و حرفهای ناگفته ام تلخ تر بازهم میدانم
چه کنم که سکوت
تنها همدم تنهایم شده
و تنهایی تنها
همدم این روز های تکراری .....
تمام شد تابلویی که با عشق شروع کردم امروز تمام شد خالی از هر شور وحالی ... نمی دانم ازچه می گریزم از تو از خود یا از تکرار ... داستان کلاغ دوبار جان گرفته ...وهمه وجودم را به اتش کشانده ... دوباره نفرت به خاطر همه یی روزهای از دست رفته ا م به مهمانی ام امده ..نمی دانم پذیرایش باشم ... یا تنهایش بگذارم ...نمی دانم ...
وقتی دفتر خاطراتم را ورق میزنم .. چشمهایم دوباره بارانی می شود ... وان روز را به یاد می اورم که پشت یک انتظار ...به دیدنت امدم اخرین روز با هم بودمان بود یادت می اید ... من بودم وتو دوستانی که مرا غریبه می پنداشتند... تنها دلیل بودنم تو بودی .. یادت امد ... ان روز کنارت ایستاده بودم وتو غافل از انهمه شور ... تحقیرم کردی... انقدر که دیگر نتوانتستم بمانم .. من از تو بگریختم از توی که تمام هستی ام بودی...بگریختم ..و در پشت هزاران حرف ناگفته فراموشت کردم ... دیگر نخواستم ببینمت ..نه تو را و نه خاطره های مشترکی که با تو داشتم ... یکسال گذشت یکسال از انروز شوم گذشت ... تو امدی ... درست تمام شده بود ... و خبر قبولیت سراسر دانشگاه راپر کرده بود .. ومن اما خود را بی خبری می زدم ...نمی خواستم دیگر در موردت فکر کنم ... برایت جایگزینی گذاشته بودم...کسی که هیچ شباهتی به تو نمی داد ... اما حیف که تو با امدنت دوباره درونم را پراز غوغا کردی ... من بیزار بودم نه از تو بلکه از سستی احساست خود ...تو امدی ومن دوباره در چارچوب تنهایی ام محصور شدم ....ومن ماندم و تنهایی!!!!!
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
« دکترعلی شریعتی »
( هبوط در کویر )
شریفترین دلها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد. زرتشت
****
از من که گذشت..
اما اگر باز در سرت هوای خداحافظی داشتی، از همانن ابتدا سلامی نکن..
****